تو ای همه نور! جاده تاریک انتظار را با آمدن
خود درخشان کن. گلهای نرگس را ارزانی عاشقان نامت نما. با نگاهت، نگاههای
خسته از راهِ ناامیدی را، امیدی دوباره ببخش. طلوع کن، و با طلوعت خورشید
همیشه تابان آسمان شو و سیاهی آسمان را با انوار زمردینت، سبز سبز نما؛ تا
تاریکی برای ابد از دلها رخت بربندد.
ای تنها منجی! سایهات را بر
قامتهای خمیده از تنهایی بیفکن تا به سبب آن راست گردند. دستان عدالت را
در دستان تشنهمان بفشار تا سیراب از حق و عدل شوند.
ای یوسف آلمحمد(ص)! باری دیگر در کنعان انتظار بیا و خزان غیبت را به
بهار ظهور مبدل کن و دیدههای کمسویمان را با حضورت، روشنایی بخش.
ای اسماعیل زمان! فریاد تنهایی را از ژرفنای وجودمان بشنو و با ظهور سبزت،
ریشههای عشق را در قلبمان بدوان تا وجودی سبز از اخلاص و تقوا داشته
باشیم. یا مهدی ادرکنی.
تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
سوزانه تر از شرار آهم کردی
افتاده تر از غبار راهم کردی
دانی چه زمان دین و دلم بردی
آن لحظه که دزدیده نگاهم کردی
میان آتش عشقت مرا نمی بینی
و جسم شعله ورم را به هیچ می گیری
به یاد تو همه دفترم پر از غزل است
و حرمت غزلم را به هیچ می گیری
از جدا شدن نوشتی رو تن زخمی هر برگ
گریه کردم و نوشتم نازنینم یا تو یا مرگ
به تو گفتم باورم کن میون اینهمه دیوار
تو با خنده ای نوشتی هم قفس خدا نگهدار
بنویس مهلت موندن یه نفس بود
سهم من از همه دنیا یه قفس بود
بنویس که خیلی وقته واسه تو گریه نکردم
سر رو شونه هات نذاشتم مثل دستات سرد سردم
من که تو بن بست غربت زخمی از آوار پاییز
فکر چشمای تو بودم با دلی از گریه لبریز
شب عاشقونه ی من که حروم شد
مهلت بودن با تو که تموم شد
ندونستم باید از تو می گذشتم
وقتی از غربت چشمات می نوشتم
می مانند……. عادتت می دهند……. و می روند……. و تو در خود می مانی……. و تو تنها
می مانی……. راستی نگفتی؟ رسم تو نیز چنین است؟ مثل همه ی فلانی ها !؟