| |
این فیلم که برای نمایش در جشنواره فجر امسال آماده نمایش می شود، داستان زندگی فردی را روایت میکند که در یک حادثه رانندگی، دچار مرگ مغزی میشود. اما با یک معجزه، دوباره به زندگی برمیگردد... | |
به گزارش خراسان، دانیال حکیمی در تئاتر تلویزیونی «عیش و نیستی»، به کارگردانی «هادی مرزبان» ایفای نقش خواهد کرد. این تله تئاتر که برای پخش از شبکه چهارم سیما ساخته می شود مضمونی کمدی دارد. الهام پاوه نژاد، زهره مجابی، رضا فیاضی، محمد ابهری، رضا یزدانی و بهنام تشکر، از دیگر بازیگران «عیش و نیستی» هستند. این نمایش تلویزیونی درباره یک نویسنده است که دیگر نمی تواند بنویسد. وی در اثر فشارهای روانی، تصمیم به خودکشی می گیرد. دانیال حکیمی تا چندی پیش مجموعه تلویزیونی «شب هزار و یکم» را، در حال پخش از سیما داشت.«عیش و نیستی» در ? قسمت ?? دقیقه ای تولید می شود. |
خدا را دوست دارم به خاطر اینکه همه چیز منو می دونه ولی به
هیچ کس نمی گه/خدا را
دوست دارم به خاطر خدای منه /خدا را دوست دارم به خاطر اینکه هیچ وقت به من نمی گه کار دارم یا سرم شلوغه/خدا را دوست
دارم به خاطر اینکه اراده کنم،
هست و من می تونم باهاش حرف بزنم/خدا را دوست دارم به خاطر اینکه دلش را می شکنم اما او باز منو می بخشه و فراموشم نمی
کنه و همیشه فرصت جبران می
ده /خدا را دوست دارم به خاطر اینکه رمز عبورشو هیچ وقت یادم نمی ره کافیه فقط به دلم سر بزنم/ خدا را دوست دارم به خاطر
اینکه شمارش همیشه در شبکه
موجوده و همیشه گوشیش روشنه و وقت کافی واسه شنیدن حرفام داره/خدا را دوست دارم به خاطر اینکه آهنگ حرف هاش منو آرام می
کنه/خدا را دوست دارم به
خاطر اینکه نامه هاش چند کلمه بیشتر نیست /خدا را دوست دارم بخاطر اینکه وسط حرف زدن نمی گه وقت ندارم یا دارم با کس
دیگه حرف می زنم /خدا را
دوست دارم به خاطر اینکه منو برای خودم می خواهد، نه خودش/ خدا را دوست دارم به خاطر اینکه می تونم از یکی دیگه پیشش گله
کنم/خدا را دوست دارم به خاطر
اینکه همیشه به یادم هست وهمیشه پیشم می مونه و منو تنها نمی گذاره و دوست داشتنش ابدیه /خدا را دوست دارم به خاطر اینکه
می تونم احساسم را راحت
بهش بگم، نه اصلا نیازی نیست بگم، خودش میتونه نگفته بدونه /خدا را دوست دارم به خاطر اینکه به من می گه دوستم داره و
دوست داشتنش را مخفی نمی
کند /خدا را دوست دارم به خاطر اینکه تنها کسیه که می تونی جلوش بدون اینکه خجل بشی گریه کنی و بگی دلت براش تنگ شده/خدا
را دوست دارم به خاطر اینکه
با وجود بی لیاقتیم میگذاره دوسش داشته باشم و از من می پذیره که بگم : خدایا دوست دارم
السلام علیک یا شهر الله الاکبر و
یا عید اولیائه
ماه مبارک آمد، ای دوستان بشارت / کز سوی دوست ما را هر
دم رسد اشارت
آمد نوید رحمت، ای دل ز خواب برخیز / باشد که باقی عمر،
جبران شود خسارت
سلام بر تو، ای بزرگترین ماه خدا، و ای عید دوستان خدا.
سلام بر تو، ای همدمی که چون رو آورد مایه انس شد و شادی انگیخت، و چون سپری شد وحشت افزود
و متألم ساخت.
سلام بر تو، ای یاری دهنده ای که [ما را [در مبارزه با شیطان یاری داد، و ای رفیقی که
راههای احسان را هموار ساخت.
سلام بر تو، که چه زداینده بودی گناهان را، و چه پوشنده بودی انواع عیب ها را!
سلام بر تو، که پیش از آمدن در آرزوی تو بودیم، و پیش از رفتن از اندیشه فراقت محزونیم.
سلام بر تو، و بر شب قدری که از هزار ماه بهتر است.
سلام بر تو، دیروز چه سخت به تو دل بسته بودیم، و فردا چه بسیار به تو مشتاق خواهیم بود.
بار
الها، ما اهل این ماهیم که ما را به آن تشریف بخشیدی و
به ما برای [حق شناسی [آن
توفیق دادی، در آن زمان که بدبختان [قیمت [وقتش را
نشناختند و به علمت بدبختی
خود، از فضل آن محروم ماندند. و تویی سرپرست ما در
شناختن فضلیتش که ما را برای
آن برگزیدی، و وظایفش که ما را به آن
رهبری کردی
چشمانم را میبندم. یک پرده نقرهای، مثل پرده سینما ...
ایام کودکی، جست و خیز کنان، گاهی شاد، گاهی غمگین در پی هم میدوند.
آنچنان تند و با سرعت، چونان ابرهای بهاری در آسمان ...
میآیند و میروند ... و گذشتهها بر روی هم تلنبار میشوند بیآنکه ...
.... ?... وَ ما یُعَمّرُ مِنْ مُعَمّرٍ وَ لا یُنْقَصُ مِنْ عُمُرِهِ إِلاّ فِی کِتابٍ ... 1
"و به هیچ سالخوردهای عمر زیاد داده نمیشود و از عمر هیچ کس کم نمیگردد مگر آنکه در کتابی (لوح محفوظ) ثبت است ..."
و چه زود میگذرد ساعات روز و روزهای ماه و ماههای سال و سالهای عمر ...!
الدّهر سَاوَمَنی عُمری، فقلت له
ما بِِعْتُ عمری بالدّنیا و ما فیها
ثمَّ اشتراهُ بتدریج بلاثَمن
تَبَّت یَدا صَفَقَةٍ قَد خابَ شَاریها2
روزگار بر سر عمرم با من چانه زد. پس گفتم به او
عمرم را به دنیا و آنچه در آن است، نفروشم
سپس اندک اندک به رایگان از من خرید
بریده باد دستان سودایی که فروشندهاش زیان کرد...
و عمر، شماره نفسهاست که هر روزش پارهای از وجود مرا با خود میبرد.
مرا به مرگ نزدیکتر میکند و سرمایه عمر به نقطه صفر نزدیکتر و نزدیکتر و نزدیکتر ...
... بر عمر هیچ یک از شما روزی اضافه نشود، مگر با از بین رفتن روزی از مدت زندگانیش... 3
با سرمایه میتوان کار کرد، آن را افزود و از سودش بهره برد؛ اما اگر زیان و خسران دیدیم، چه؟
وای بر ما، اگر این سرمایه با امکاناتش، نردبانی برای تعالی روح نگردد...
از جسم و تن خویش بگریزید و آن را خرج روح و روانتان کنید و از مصرف کردن تن برای جان، بخل نورزید... 4
1- فاطر، 11 .
1- میزان الحکمة، ج8، ص 4038 .
2- نهج البلاغه، خطبه 145 .
3- همان، خطبه 183 .
روزها
یکی پس از دیگری می آمدند و می رفتند و خورشید عالم افروز به عادت همیشگی
اش هر روز از مشرق سر در می آورد و در مغرب غروب می کرد، اما چیزی که او
می دید فقط تاریکی سیاه چال بود. سال های سال بود که سهم او از روشنایی
روز، فقط نور اندک از روزنه کوچکی بود و بس ، تنها چیزی که او را زنده نگه
داشته بود نور ایمان بود.
آن جا از رفاه و آسایش و آزادی خبری نبود،
اما زمزمه های عاشقانه او در "خلوت خانه تنهایی" و به هنگام راز و نیاز با
معبودش روح او را به عالم ملکوت پیوند زده بود و از این دنیای حقیر به
عبادت دلخوش کرده بود. نور ایمان او دل کنیز زیبا رو که زندانبان او برای
آزار روحی امام به زندان فرستاده بود را نیز در کنج زندان روشن کرده بود.
بر
عکس در کاخ هارون نعره های مستانه دیوسیرتان تا آسمان بلند بود و بساط عیش
و نوش همیشه به راه ، زندانی آنجا نیز دست از ارشاد گمراهان بر نمی داشت ،
می خواست حرف آخرش را بزند و حجت را تمام کند.
زندانبان را صدا کرد
و قلم و کاغذی از او خواست . آن گاه زیر روزنه کوچکی که کمی نور همراه
داشت نشست و نامهای نوشت . یک بار خواند و نامه را به نگهبان داد تا به
هارون الرشید برساند. نگهبان وارد کاخ شد،
هارون پرسید: چیست ؟
نامه .
از چه کسی است؟
از زندانی ، موسی بن جعفر، اما گفته بلند بخوانید تا همه بشنوند.
بده ببینم ، حتما تقاضای آزادی کرده و نامه را گرفت و طوری که حاضران همه بشنوند خواند:
هارون
به اطرافش نگاه کرد. و حاضران چهره ای غمگین به خود گرفته بودند. رگ وسط
پیشانی هارون از شدت خشم بر آمده بود. نامه را مچاله کرد و به گوشه ای
پرتاب کرد و دست هایش را به کمرش زد و مشغول قدم زدن شد.
آن نامه
کوتاه ولی پر معنا مستی را از سرش پرانده بود. دست آخر از شدت عصبانیت
نعره ای کشید که گوش فلک را کر کرد. روی تخت ریاستش تکیه کرد و در حالی که
دندان هایش را به هم می فشرد به فکر فرو رفت . با خود اندیشید که این حرف
حق را که بسیار تلخ و شکننده بود چگونه پاسخ گوید.
روز بعد جسم نحیف
امام کاظم علیه السلام در گوشه ای از زندان روی زمین بود، اما پرنده روحش
به نزد جد بزرگوار و پدر و مادر شهیدش پر کشیده بود.